ستاره بامداد



بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم


سلاااااام . امروز روز مهندس هست، روزمون مباااارککککککک. کلی نشستم پست تایپ کردم، حواسم نبود پنجره مرورگرو بستم، پرید!!!! دوسال پیش مهندس بودم، امسال هم مهندسم ولی در کنار عنوان مهندس، عنوان مشاور رو هم کسب کردم با کلی تلاش و البته صدوهشتاد درجه چرخش رشته!!!!عنوان اول دهن پر کن و با کلاسه (البته الان دیگه آمار مهندسین عزیز روز به روز داره بالاتررر می ره! به لطف دانشگاه آزاد و پیام نور و صد البته بالا بردن ظرفیت های رشته های دانشگاه های دولتی!) و من خوشحالم بابت داشتنش، ولی هرگز دوست ندارم دوره پر از رنج و استرس و سختگیری کارشناسی رو دوباره تجربه کنم. خداروشکر که تموم شد و خداروشکر که این رشته عالی رو انتخاب کردم و بازهم خداروشکر که این گرایش عالی رو قبول شدم. این دوسالی که تلاش کردم مشاور بشم ساسر لذت و خوش گذرونی و جذابیت بود. با تمام وجود رشته و استادها و همکلاسیها و درسهامو دوست دارم . خدایا عاشقتمممممممم. به دوست گلم قول داده بودم که پست بذارم و روز مهندس بهونه ای شد برای این کار. درسته که دوره کارشناسی سخت و تلخ بود ولی خوبی هایی هم داشت، از جمله پیدا کردن دوست های خوبم. الان خسته م حال ندارم اسماشونو بنویسم!!!! خخخخخخخخخخخخ. خودشون می دونن. زهره جونم می خوام یادآوری کنم چندتا از خاطراتمونووووووو : یادته باهم قهر بودیم، بعئ سرکلاس دکتر یار(استراتژیک) خبر نداشتی که من به استاد گفتم قهریم و اومده بودی آبرو داری کنی؟؟!!! خخخخخخ. یادته مدرسان رفتنمونو؟؟؟ اولین جلسه ی مشاوره و اون خنده ی ضایع مونو؟؟؟؟؟ یادته می رفتیم مشاوره و پر از امید و انگیزه می شدیم واسه آزمون و بعد آخرش گند می زدیم؟؟!!! وااااای این از همه باحال ترهههههه. یادته دیر اومدی سر کلاس مبانی؟؟ فکر کنم خواب مونده بودی و تقریباً آخرای کلاس رسیدی! بعد استاد برگشت بهت گفت دوستاتو خندوندی فکرکنم(یادم نیست دقیق چی گفت، خودت کامنت بذار لطفا و بگو چی گفتش) . اگه من خاطره ای رو جا انداختم، کامنتش کن لطفا. همه ش که نباید من بگم که!!! تو هم بگووووووووو


بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم


سلاااااام به وبلاگ خاااموش اخیرم! این چند ماه همه ش عین زبل خان از این مرکز به اون مرکز رفتم واسه کارآموزی و همچنان هم این روند ادامه داره. واقعا بعضی روزها احساس می کردم اصلاً انرژی ندارم و شدیدا احساس خستگی می کردم. این اواخر می گفتم سر به کوه و بیابون بذارم و برم یه جایی که نه کسی اونجا باشه، نه چیزی! فقط استراحت کنم بدون دغدغه، ولی خب فعلا که هستم در خدمتتون ! از یه طرف گرفتار کارآموزی بودم و از طرف دیگه فکرم درگیر موضوع پایان نامه و مجوزش و پروپوزال و بود. انقدر این چند وقته فشار جسمی و روحی بهم وارد شده که حد نداره! به معنای واقعی کلمه پوکیدم ! انقدر دوندگی و رفت و آمد کردم که پوستم کنده شد! صبح ها یا دانشگاه بودم یا بهزیستی و در کنار اون کلاس خیاطی و عصرها هم مرکز.اصلا استراحت نداشتم، ولی الان خداروشکر وضعیتم به یه ثباتی رسیده. از کار با بیمارای روان نگم که هم جذابیت های خاص خودشو داره و هم فرسودگی! هرکدوم از بیمارا دنیای خودشونو دارن واسه خودشون. یکی دو جلسه یه بیمار وسواسی به تورم خورد که بی وقفه و با سرعت بالا صحبت می کرد و همیشه هم می اومد که مشاوره بگیره، بعضی جلسات که حوصله شو نداشتم می گفتم کار دارم که بره و بی خیال شه و جالبه که اصلاحات تخصصی روان شناسی هم بلد بود : تداعی آزاد، واگویی های مثبت، هذیان و . کاملا واقف بود به همه چی! چند هفته پیش از همه بیمارای مرکز تست سلامت عمومی گرفتن، چندتا از این تست ها رو من از بیمارا گرفتم، گزینه های سوالات به صورت زیاد، خیلی زیاد، گاهی، اصلا و . بود. یکی از آقایون برای یکی از سوالات یه دونه از گزینه هاشو گفت(خیلی زیاد، زیاد، اغلب و. )، بعد آخرهای آزمون بود فکر کنم، دوباره راجع بهش ازم سوال کرد و گزینه شو تغییر داد، آزمون تموم شد و رفت، چند دقیقه بعدش دوباره اومده منو صدا می کنه و راجع به همون سوال ازم می پرسه و این که گزینه ای که تغییر دادمو باز تغییر بدم و همون اولیو بذارم!!!! یکی دیگه شون هم به راجع به بعضی سوالات همچنان داره سوال می پرسه!!! خودم یادم نیست چی ازشون پرسیدم، ولی اون همچنان پیگیره که مثلا فلان سوال معنیش فلان بود؟؟!!! چند هفته پیش اومده می پرسه اون سوالی که گفته بود تو جمعی ولی احساس تنهایی می کنی، منظورش گوشه گیریه؟؟ گفتم آره، بعد دوباره پریروز برگشته ازم می پرسه اون سوالی که گفته بود تو جمعی ولی احساس تنهایی می کنی، منظورش گوشه گیریه؟؟ بازهم گفتم آره، ؤاجع به یه سوال دیگه هم ازم پرسید، خواستم بگم والله یادم نیست، دیگه نگفتم!!! روانیم کردن هااااااا!!!! یکی دیگه شون یه آقایی هستش که نقاشیش خوبه، تصویر جلوش می ذارن و نقاشی می کشه و انصافا هم نقاشی هاش خوشگله و سوال همیشگی این آقا از همه این هستش که خوب یاد گرفتم؟؟؟ کی یاد می گیرم؟؟؟؟ حتی مورد داشتی تو یه روز بیشتر از  بار این سوالو از من پرسیده!!!! یه پیرمرد بامزه هم هست که فکر می کنه اگه بدنش ت بخوره،مثلا اگه زمین بخوره، مغزش هم ت می خوره و در نتیجه آرامشش به هم می ریزه!!! و جالبه که اخیرا که سریال سه در چهار از آی فیلم پخش  میشه، به تقلید از دیالوگ موزی نوشته میشه، موئزی خونده میشه، دائما تکرار می کنه که م(فامیلی خودش) نوشته میشه و مو.ی خونده میشه!!!! خلاصه اینکه هرکدام تو دنیای خودشون غرقن. یکی هم بود که وقتی روان پزشکشون ویزیت داشت، وقتی خواست رو صندلی بشینه، اول پاشو کوبید رو زمین و بعد نشست!!! روان شناس مرکز گفت خلقش بالا رفته!! (شاد و شنگول بود) به قول روان پزشکشون : تو این دنیا، هیچی به اندازه ی خلق بالا خوب نیست!


بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم


این یه هفته خیلی مشغله داشتمممم، از این مرکز به اون مرکز واسه کارآموزی، از طرف دیگه کلاس خیاطی، دوشنبه هم سخنرانی استاد عزیز کل وقت عصرمو گرفت، چهارشنبه هم از صبح تا ظهر کارآموزی تو اورژانس اجتماعی و بعد از اون هم با سوما جان رفتیم کلینیک استاد خوبمون دکتر زکی یی. دیروز عصر واقعا دیگه نمی کشیدم!! تو راه رفتن به کلینیک داشت خوابم می برد، موقع برگشت بدترم شد! رحمت دوست داشتنی خدا هم از صبح داشت می بارید و هوا هوای خوابیدن بود!!!!

خلاصه اینکه خسته و.کوفته برگشتم خونه. خستگی یه هفته رو داشتم اون موقع حس می کردم.

رشته های مشاوره و روانشناسی فرسودگی شغلی بالایی دارن، به این دلیل که باید بشینی پای دردودل و مشکلات مردم.

 

بعضی وقتها سرگذشت ها و زندگی هایی رو می بینیم که مغزمون سوت می کشه!! به ویژه وقتی اورژانس اجتماعی هستیم!

واقعا اعصاب فولادین می خواد کار کردن تو همچین مراکزی.

چهارشنبه هفته گذشته هم دوتا بچه رو از بیمارستان بردیم تحویل بهزیستی دادیم با تیم پیگیری! اون پیگیری مون پربار بود واقعا!! بچه ای که می خواستن از مادر معتادش بگیرنش و مادر مقاومت می کرد و خواهرها و برادری که تو یه خونه کوچیک تو پایین شهر با حداقل ترین امکانات زندگی می کردن، پدرشون معتاد بود و مادر بالاسرشون نبود!!  کلا من و.سوماجون اگه تو اورژانس هیچی هیچی هم یاد نگیریم، بچه داری رو یاد می گیریم!! دیروز هم تو اورژانس چیزایی دیدیم که واقعااا شوک برانگیز بود! بگومگوی خانم و آقایی که جفتشون به هم خیانت کرده بودن! داد و بیداد پسر جوونی که با یه خانم همسن مادر خودش ازدواج کرده بود!!!

کلا این هفته، هفته ی سنگینی بود برای من و.سوماجون. هم از نظر جسمی و هم از نظر فشار روحی!

 

البته کارآموزی سه شنبه بسیاااار جذاب بود، چون مرکز روان بودیم و کاردرمانگر خوبشون اجازه دادن ما باشیم و ببینیم. به شدددت بامزه بود حرفها و حرکاتشون، کلی روحیه مون عوض شد.

چهارشنبه خسته و.کوفته برگشتم و خیلی زودتر از شبهای گذشته خوابم برد از بس خسته بودم، امروز صبح هم باید یه مرکز دیگه می بودم، هشت صبح بیدار شدم و خیلی دوست دلستم که بتونم بیشتر بخوابم ولی خب نمی شد!

موقع لباس پوشیدن فهمیدم پایین چادرم کلا گلی شده و همچنین پاچه شلوارم! ولی دیروز اصلاااا متوجه نشده بودم و همینطوری اون لباسهای گلی رو.کنار بقیه لباسهام گذاشته بودم! یکی به من بگه چطوری برگشتم خونه و از کجا اومدم که اونطوری شده بودن!!! حتی روی کفشم هم پر از گل شده بود، پارافینش زدم، شستمش ولی هنوزم گل داره!!!

خلاصه با کوله باری از خستگی یه هفته رفتم سمت مرکز! ولی وقتی به بلوار زیبای  طاق بستان رسیدم.و این همه زیبایی رو دیدم، کلیییی حالم خوب شد. حتی با اینکه می خواستم دیر نرسم ولی بازم دلم نیومد عکس نگیرم! هوای بسیاااار دلچسبی بود، انگار هوا رو شسته بودن!!!! تمیز، شفاف، تازه خلاصه این که فوق العاده بود!

اگه شد تو پست های بعدی عکسهای بلوار طاق بستانو میذارم.

 

 


بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم

  سلاااااام . این روزها عین زبل خان شدم، همه ش از این ور به اون ور واسه کارآموزی و از طرف دیگه کلاس خیاطی. هرچند بعضی وقتها اذیت می شم یا از شدت خستگی هلاک می شم ولی با تمام وجود عاشق رشته ی جدیدم و کارآموزی هستم. برای کارآموزی همزمان هم دوتا مرکز مربوط به بیمارهای مزمن روان رو می رم و هم اورژانس اجتماعی. به نظرم کار تو اورژانس و به ویژه قسمت پیگیری واقعا فرسودگی بالایی ایجاد می کنه. وقتی برگه ی کارآموزیمونو بردیم مرکز اورژانس، رییسش که یه خانم فوق العاده مهربون و دلسوز و خوش اخلاق هستن به ما گفتن که براتون ناراحتم! اورژانس اجتماعی دقیقا رشته ی شماست ولی ما اینجا به ناچار کسانی رو استخدام کردیم که رشته شون ادبیات یا شیمی بوده!!!! گفت شما همه ی شرایطو دارین به جز یه شرط!(گویا اون شرط هم بند پ هست ) جلسه اولی که رفتیم اورژانس، با وَن های اونجا رفتیم پیگیری. رفتیم بیمارستان و یه نوزادو که مامان و باباش زندون بودن، بردیم پرورشگاه. خیلییی دردناک بود. طفلک نه لباس داشت، نه شیر، نه کسی که براش دلسوزی کنه. یکی از مادرهای اونجا زحمت کشید و از شیر خودش ریخت توی یه شیشه شیر کوچولو، البته نصف شیشه رو اون مقدار شیر پر کرد!!! اول بردیم براش واکسن زدیم. نه من و نه سوماجون دوستم دلمون نمی اومد تو اتاق واکسیناسیون بمونیم و ببینیم اون صحنه ی دردناکو! بچه رو گذاشتیم رو تخت و بیرون اومدیم. بعدش هم بردیمش بهزیستی و خدا می دونه سرنوشت و آینده ی اون بچه و امثال اون چی میشه! چهارشنبه ی بعدش هم که رفتیم اورزانس باز پیگیری داشتیم. این دفعه یه بچه بغل من بود و یه بچه بغل سوما جون! بازهم لباس گرفتن از بقیه و بازهم واکسن و در آخر پرورشگاه! دختربچه ی نازی که بغل سوماجون بود به شدت خوشگل بود و هرکی می دیدش عاشقش می شد، از مددکار و روان شناس گرفته تا پرستار و مسول مرکز! ولی حیف که پدر و مادر بی لیاقتش جاش گذاشتن و رفتن به این دلیل که تو دوران نامزدی باردار شده بود و آبروشون جلو مردم می رفت! بچه ی سوما شلوار نداشت و بچه ی من یه لباس آستین کوتاه تنش بود با دوتا پتوی عاریه ای که دورشون پیچیده بودیم. تو این سرمای هوا طفلکی ها کلاه هم نداشتن، آخرش یکی از پرستارهای مهربون زحمت کشید و با گاز براشون کلاه درست کرد. گاز رو سه گوش کرد و مثل روسری دور کله ی کوچولوشون بست! راننده اورژانس می گفت تا چند سال پیش چندماه یه بار یه بچه رو می بردیم بهزیستی، الان هفته ای چندتا بچه رو داریم می بریم. قبل رفتن به بهزیستی هم رفتیم یه بچه رو از مادر معتادش بگیریم و ببریم بهزیستی که مادره بچه رو نداده بود و تهدید به نفرین کرده بود! یه جای دیگه هم رفتیم بعد بهزیستی که از محله های حاشیه  شهر هست و واقعا شرایط نامساعدی داره. چهارتا بچه هم اونجا بودن که خواستیم ببریمشون که بازهم کنسل شد. بچه ها پدر معتادی داشتنکه قبلاها دخترهاشو واسه تهیه مواد می فرستاده و حتی به یکیشون گفته بود اگه مواد نیاوردی برنگرد! مادرشون هم طلاق گرفته بود و رفته بود! خیلیییی معصوم و مظلوم بودن و متاسفانه مثل خیلی از بچه ها و نوزادایی که سرکارشون با پرورشگاه و خانه امن و . هست، قربانی فقر فرهنگی و بی سوادی خونواده هاشون شدن. واقعا کسی که شرایطشو نداره بی جا می کنه بچه دار میشه! این طفل معصوم ها چه گناهی کردن که پاشون به زندگی درب و داغون مامان و باباشون باز شده؟؟!! بچه ها رو شریک خوشبختی هاتون کنین نه بدبختی هاتون!!! الان تازه دارم می فهمم زیر پوست شهرمون چه خبره!!! البته شهرهای دیگه هم قطعا همینطوره!!!


بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم

  سلاااااام . قرار بود مدت هاااااااااااا پیش عکس هدیه هایی که واسه نسرین جون و طاهره جون گرفتمو بذارم، البته یه بارم آپشون کردم که چون سایزشون بزرگ بود حذف کردم که دوباره بعد از تغییر سایز بذارمشون. در راستای برگذاری همون جشن تولدها بود که تولد طاهره جونو گرفتیم و من براش این کادو رو گرفتم : عکس اول، عکس دوم تزیین کادوشه.





این عکس هم هدیه من واسه نسرین جونه باب تشکر از جشن تولد سورپرایزی که واسم گرفت:


این هم کادویی هست که من به نیابت! از طاهره جون واسه نسرین جون گرفتم. در واقع هزینه ازر طاهره جون بود و سلیقه و خرید از من :

 


بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم

  سلاااااام . امروز بالاخره آخرین امتحانمو دادم و فارغ شدم! البته فقط از امتحان و هنوز به مرحله ی آزادی از هفت دولت نرسیدم! چون باید مقاله بنویسم! مقاله . است! spss است! پرسشنامه . است! وای که چقدر زجر کشیدم واسه پر کردن پرسشنامه ها. به زور همکاری می کردن. خداروشکر تموم شد. انقدر اذیت شدم واسه پرسشنامه ها که تصمیم گرفتم پایان نامه مو کیفی انجام بدم! اصلا از مقاله نویسی خوشم نمیاد. به نظرم کار مزخرفیه! فعلا که مجبورم واسه درس روش تحقیق انجام بدم. این ترم واسه این درس هم مقاله نوشتیم(یعنی داریم می نویسیم)، هم پروپوزال نوشتیم و هم نقد مقاله داشتیم(مثل ژورنال کلاب) و جالبه این جلسات آخر استادمون می گفت استادای دیگه یا نقد می خوان، یا مقاله، یا پروپوزال ولی من هرسه تاشو ازتون خواستم!(اندر حکایت بیچارگی این ترم مــــــــــا!) خدا خودش به خیر بگذرونه


بسم رب الحسین


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


امشب بیشتر از همیشه و بیشتر از همه ی عمرم محتاج دعام. حتی شمایی که منو نمی شناسی و صرفا گذرت به این وب افتاده. التماس دعا .


بین الغوث الغوث گفتن هاتون بیماران عزیز فراموش نشن


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانش جوان املاک وردآورد شهرک الهیه غرب 09023577377 پی موزیک ساندترک * عسل طببیعی، غذایی برای همه اعصار ثبت شرکت یــــــار مـــــهــــــــربـان