بـہ توڪل ناҐ اعظمت 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل  فرجهم


این یه هفته خیلی مشغله داشتمممم، از این مرکز به اون مرکز واسه کارآموزی، از طرف دیگه کلاس خیاطی، دوشنبه هم سخنرانی استاد عزیز کل وقت عصرمو گرفت، چهارشنبه هم از صبح تا ظهر کارآموزی تو اورژانس اجتماعی و بعد از اون هم با سوما جان رفتیم کلینیک استاد خوبمون دکتر زکی یی. دیروز عصر واقعا دیگه نمی کشیدم!! تو راه رفتن به کلینیک داشت خوابم می برد، موقع برگشت بدترم شد! رحمت دوست داشتنی خدا هم از صبح داشت می بارید و هوا هوای خوابیدن بود!!!!

خلاصه اینکه خسته و.کوفته برگشتم خونه. خستگی یه هفته رو داشتم اون موقع حس می کردم.

رشته های مشاوره و روانشناسی فرسودگی شغلی بالایی دارن، به این دلیل که باید بشینی پای دردودل و مشکلات مردم.

 

بعضی وقتها سرگذشت ها و زندگی هایی رو می بینیم که مغزمون سوت می کشه!! به ویژه وقتی اورژانس اجتماعی هستیم!

واقعا اعصاب فولادین می خواد کار کردن تو همچین مراکزی.

چهارشنبه هفته گذشته هم دوتا بچه رو از بیمارستان بردیم تحویل بهزیستی دادیم با تیم پیگیری! اون پیگیری مون پربار بود واقعا!! بچه ای که می خواستن از مادر معتادش بگیرنش و مادر مقاومت می کرد و خواهرها و برادری که تو یه خونه کوچیک تو پایین شهر با حداقل ترین امکانات زندگی می کردن، پدرشون معتاد بود و مادر بالاسرشون نبود!!  کلا من و.سوماجون اگه تو اورژانس هیچی هیچی هم یاد نگیریم، بچه داری رو یاد می گیریم!! دیروز هم تو اورژانس چیزایی دیدیم که واقعااا شوک برانگیز بود! بگومگوی خانم و آقایی که جفتشون به هم خیانت کرده بودن! داد و بیداد پسر جوونی که با یه خانم همسن مادر خودش ازدواج کرده بود!!!

کلا این هفته، هفته ی سنگینی بود برای من و.سوماجون. هم از نظر جسمی و هم از نظر فشار روحی!

 

البته کارآموزی سه شنبه بسیاااار جذاب بود، چون مرکز روان بودیم و کاردرمانگر خوبشون اجازه دادن ما باشیم و ببینیم. به شدددت بامزه بود حرفها و حرکاتشون، کلی روحیه مون عوض شد.

چهارشنبه خسته و.کوفته برگشتم و خیلی زودتر از شبهای گذشته خوابم برد از بس خسته بودم، امروز صبح هم باید یه مرکز دیگه می بودم، هشت صبح بیدار شدم و خیلی دوست دلستم که بتونم بیشتر بخوابم ولی خب نمی شد!

موقع لباس پوشیدن فهمیدم پایین چادرم کلا گلی شده و همچنین پاچه شلوارم! ولی دیروز اصلاااا متوجه نشده بودم و همینطوری اون لباسهای گلی رو.کنار بقیه لباسهام گذاشته بودم! یکی به من بگه چطوری برگشتم خونه و از کجا اومدم که اونطوری شده بودن!!! حتی روی کفشم هم پر از گل شده بود، پارافینش زدم، شستمش ولی هنوزم گل داره!!!

خلاصه با کوله باری از خستگی یه هفته رفتم سمت مرکز! ولی وقتی به بلوار زیبای  طاق بستان رسیدم.و این همه زیبایی رو دیدم، کلیییی حالم خوب شد. حتی با اینکه می خواستم دیر نرسم ولی بازم دلم نیومد عکس نگیرم! هوای بسیاااار دلچسبی بود، انگار هوا رو شسته بودن!!!! تمیز، شفاف، تازه خلاصه این که فوق العاده بود!

اگه شد تو پست های بعدی عکسهای بلوار طاق بستانو میذارم.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار استان ها آرامم جاوید عباسی کوپال سکون و زمانهای دور عسل سیتی فعالیت های روزانه آموزشی کلاس 9/4 مسائل زناشویی بررسی و نقد پایان نامه ها 4DCube